استیو تولتز یکی از برترین رماننویسان استرالیایی است که بیشتر با کتاب جز از کل شناخته میشود. بیشتر آثار این نویسنده تم فلسفی دارند و از همین رو به محبوبیت جهانی رسیدهاند. ما امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران برترین جملات و متنهای آموزنده از این نویسنده را برای شما قرار خواهیم داد. با ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
استیو تولتز که بود؟سخنان زیبا از استیو تولتزاستیو تولتز و متن های مفهومی ویمتن های زیبا و فلسفی از استیو تولتزاستیو تولتز که بود؟
استیو تولتز ( Steve Toltz) (زاده ۱۹۷۲ در سیدنی)، رماننویس استرالیایی و نویسنده رمانهای «جزء از کُل» و «ریگ روان» و «هر چه باداباد» است.
وی در دبیرستان کیلارا مشغول تحصیل شد و از دانشگاه نیوکاسل به سال ۱۹۹۴ فارغ تحصیل گردید، پیش از اشتغالش به ادبیات در منترال، ونکور، نیویورک سیتی، بارسلونا و پاریس طیف وسیعی از مشاغل همچون فیلمبردار، بازاریاب، نگهبان، گارآگاه خصوصی، معلم انگلیسی و فیلمنامهنویسی را تجربه کرد.
وی در سال ۲۰۰۵ با زنی نقاش و استرالیایی فرانسوی ازدواج کرد و در سال ۲۰۱۲ اولین فرزندش که یک پسر بود متولد شد.
سخنان زیبا از استیو تولتز
بِوِرلی گفت «اَنگوس، توی زندگی فقط دو مسیر وجود داره، رو کردن به خدا و پشت کردن به خدا.»
«تو یه بدن نیستی که روح داره، یه روحی هستی که بدن داره«تو یه بدن نیستی که روح داره، یه روحی هستی که بدن داره
توهین اگر واقعیت نداشته باشد بامزه است و اگر واقعیت داشته باشد یک درس مجانیِ زندگی.
هیچکس هیچوقت به من فکر نمیکرد. حالا که مُردهام، فکرم بهشدت درگیر چیزهایی شبیه اینهاست: چه تعداد از تصمیمات مهم زندگیام را فقط به این خاطر گرفته بودم تا کسانی که حتی متوجه حضورم نشده بودند دربارهام بد فکر نکنند؛
«تازهعروسها و تازهدامادها پناهجوهاییاند که از زندگی مجردی فرار میکنند، بیشتر آدمها چهرهٔ کاملاً غلطی از خودشون نشون میدن و وارد پیوندهای زناشویی مادامالعمرِ به لحاظ قانونی الزامآور میشن و دنبال خودشون یه رد دراز از حرفهای نیمهراست باقی میگذارند. حاضرند هر کاری بکنند تا یکشبه با یه نفر پیر بشن.»
ما عروسک خیمهشببازی نیستیم، ولی بهقدری قابلپیشبینی هستیم که فرق چندانی با عروسک خیمهشببازی نداریم.
«بله! چون هر چی بیشتر بدونم، کمتر درک میکنم. این احساسیه که همیشه داشتهام. دانش ارزش دونستن نداره. این امکان وجود داره که آدم بیشازحد از چیزها مطلع بشه. مشغولیت تماموکمال به دنیا یعنی کنار کشیدن از واقعیت. حرفم معنی داره؟»
در این دنیای درهمبرهم و سرگیجهآور، حجم اطلاعات هر ثانیه به شکل تصاعدی افزایش پیدا میکند. چه کاری از دست ما برمیآید؟ ما به گرد پای اطلاعات هم نمیرسیم. پس بهتر است کورمالکورمال در مه زندگی کنیم؛ در هر صورت به زندگیمان گه میزنیم.
دلم میخواست به او بگویم چهقدر اشتباه میکند، بگویم اینجا خیلی چیزها آموختهام، حالا نه دربارهٔ آخرت، دربارهٔ زندگی و چگونه زیستنش. به او گفتم که بالاخره فهمیدهام ما چیزی نبودیم جز فشارسنج پادار نظرات دیگران. چه بارها که سکوت بقیه را حمل بر قضاوت کردم! متوجه شدم که همهٔ خودانتقادیهایم گوشهوکنایه و حرف مردم بودند و هر وقت تظاهر به چیزی کردم هدفی نداشتم جز تحتتأثیر قرار دادن دیگران، و اینکه اگر بقیه نگاهت میکردند دلیلش این بود که ببینند نگاهشان میکنی یا نه و اگر به تو توجه میکردند فقط برای این بود که میزان توجه تو به خودشان را اندازهگیری کنند. بدون هیچ دلیل موجهی بهقدری برای جلب رضایت بقیه لهله میزدیم که حاضر نبودیم برچسبهایی را که به ما میزدند بکنیم، با وجود اینکه اصلاً چسبندگی نداشتند…
چهقدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بیآنکه متوجه مرگ بشوم، دقیقاً همانطور که همهٔ عمرم زندگی کرده بودم بیاینکه متوجه زندگی بشوم.
طبق کدامیک از اصول ارجمندتان نتوانستهاید زندگی کنید؟ کدامیک از بدترین رفتارها در قبال خودتان و / یا کدام تصمیم وحشتناک زندگیتان را انداختهاید گردن «فرهنگ»؟ و به این ترتیب.
من همیشه باور داشتم که تقریباً همهٔ آدمهای زمین یک مشت دروغگوی خودبزرگبیناند که فقط در بازاندیشی پیشآگاهی دارند. (اگر به آنها بگویی «هی، یکی دقیقاً همین جای خونه به قتل رسیده»، تازه آن موقع است که میگویند «آره، گفتم یه حس عجیبی دارم.»
چارچوب ترکبرداشته نشان از ورود به عنف داشت. خیلی دلگرمکننده نبود. اتاقی ساده بود با دیوارهای خردلی و پردههای زغالی برای مسدود کردن راه ورود آفتاب و آشپزخانهای کوچک و کُنجی مجزا برای تختخواب. انتهای اتاق، سقف رو به پایین شیب داشت تا بتوانم سرم را به آن بکوبم.
بندرگاه امن اثر هرمان ملویل، بیدار کردن مُردگان اثر هنری دیوید ثورو، هکسوس اثر هنری میلر، رؤیاها و مهملات اثر جین آستن. درست مثل زندگی، حالا در مرگ هم حس میکردم چهقدر بیسوادم و چهقدر کم کتاب خواندهام.
بالاخره فهمیدهام ما چیزی نبودیم جز فشارسنج پادار نظرات دیگران. چه بارها که سکوت بقیه را حمل بر قضاوت کردم! متوجه شدم که همهٔ خودانتقادیهایم گوشهوکنایه و حرف مردم بودند و هر وقت تظاهر به چیزی کردم هدفی نداشتم جز تحتتأثیر قرار دادن دیگران، و اینکه اگر بقیه نگاهت میکردند دلیلش این بود که ببینند نگاهشان میکنی یا نه و اگر به تو توجه میکردند فقط برای این بود که میزان توجه تو به خودشان را اندازهگیری کنند. بدون هیچ دلیل موجهی بهقدری برای جلب رضایت بقیه لهله میزدیم که حاضر نبودیم برچسبهایی را که به ما میزدند بکنیم، با وجود اینکه اصلاً چسبندگی نداشتند…
انفجار جمعیت، زیستبومکُشی، سرمایهداری بینظارت ــ نظارتش کنید! اخطارهای نادیدهگرفتهشد، رشد دائمی، مصرفگرایی بیمهار ــ مهارش کنید! چیزی که میخوام بگم اینه که پیروزی روح انسان به ضرر محیطزیست تموم شد.
«شما حرومزادههای نفله تو چه کاری مهارت دارید؟» «تو به من بگو.» «دائم عصبانی بودن، بیرون کشیدن مفاهیم اخلاقی حتی از سنگ، راه رفتن با یک مشت آرمان واهی که هرگز نمیتونین بهشون دست پیدا کنید و نفرت از خودتون به خاطر همین ناتوانی.»
گریسی رفت طبقهٔ پایین و از داخل خانه درِ ورودی را زد. چه کسی میگوید این راه احضار ارواح نیست؟ با خودش عهد بست که هر روز یکبار صبح یکبار شب در بزند تا شاید بالاخره یک روز جوابش را بدهم.
میخواستم بگویم احساس شرم میکنم؛ همهٔ تخممرغهایم را گذاشته بودم در سبد مرگ جسمانی و انقراض وجود، چون ایمانْ بیشازحد انسانی بود و انسانها مشهورند به خودفریبی، و ذهن انسان فقط برای بقا برنامهریزی شده و نه برای حقیقت، و همیشه مطمئن بودم که میزان شدن دقیق منظومهٔ شمسی ما برای به وجود آمدن حیات روی زمین کاملاً تصادفی بوده و بنابراین حالا از اینکه اینقدر دیرهنگام فهمیدهام روحم وجود دارد جا خوردهام، از اینکه حتی اینقدر ارزش دارد که نینداختهاندش در یک دستگاه کاغذخُردکن کیهانی. حتی نمیدانستم که آیا اینها میتوانند وجود هوشی خارج از دنیای مادی را اثبات کنند یا خیر، و حتی اگر ثابت میکردند آیا این هوش نام داشت و آیا ما میتوانستیم چهرهای برای صاحب این نام متصور شویم؟
این فرضیه را مطرح کرد: روح هم فانی است و هم جاوید، و اینکه بخش جاوید اضافهٔ روح است، بسته به اینکه زندگی فرد تا چه حد پُربار بوده باشد. بخش پویا و سرخوش روح ما تن به مرگ نمیدهد. گفت جاودانگی چیزی نیست جز یکدندگی، مثل بچهای که حاضر نمیشود برود به تختخواب.
فقط بابت اینها غصه نمیخورم؛ چرا بیشتر دنیایمان را ندیده بودم؟ چرا چتربازی یا ماجراجویی جنسی نکردم؟ دقیقاً چرا اینقدر از لمس یک ذَکَر متنفر بودم؟ ناهمجنسخواه بودنم چه اهمیتی داشت؟
بدترین چیز دنیا بههیچعنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست. یک ترکیب است: تنهایی رنج کشیدن.
این یکی از عادات قدیمی و مسخرهٔ انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود
اعصابش خُرد بود از اینکه مردم فوری یک خودکشی را تراژیک میدانند ولی دهها سال درد و رنج روحی غیرقابلتحمل را که منجر به خودکشی شده در نظر نمیگیرند،
«هیچکس بیشتر از یک آدم غیراصیل، با تمسخر اصیل بودن رو رد نمیکنه.»«هیچکس بیشتر از یک آدم غیراصیل، با تمسخر اصیل بودن رو رد نمیکنه.»
کاری که بقیه در قبال رنج کشیدن تو انجام میدن جایگاه اخلاقیشون رو نشون میده و کاری که تو در قبال رنج کشیدن بقیه انجام میده جایگاه اخلاقی تو رو.
زمان بهقدری سریع میگذرد که دیگر نمیشود اعصار را از هم تشخیص داد و من آدمهایی را میشناسم که پنج نسل باهم فاصله دارند درحالیکه اختلاف سنیشان فقط بیست سال است.
دهانم باز ماند. خودِ آلدو بود. خودش را برای مرگ آماده میکرد ولی در همین حین به فکر بهبود زندگیاش بود. هم تمایل به خودکشی داشت و هم جاهطلب بود. هی طناب گره میزد و وسطش درازونشست میرفت. خیلی مسخره بود.
مسئله این نیست که «زندگی ارزش زیستن داره یا نه»، مسئله اینه که «زندگی من ارزش زیستن داره یا نه.» آدم بهترین روز زندگیش رو با بدترین روزش قیاس میکنه و میفهمه هیچ فرقی باهم ندارن.
«من میخوام یه نویسنده بشم اونقدر پُرکار که بتونم صبح روز انتشار تقدیمنامهٔ کتابهام رو به اسم هر زنی که تو خیابون دیدم بنویسم. تو چی؟» «تو زمان برگردم عقب و پدربزرگم رو عقیم کنم.»
پارکینسون، آلزایمر و زوال عقل مکانیسم خداست برای آدمهایی که سه برابر میزانی که باید زنده میمونن و با گستاخی تمام از بازگشت به سوی او طفره میرن.
ما هنر تولید میکنیم چون زنده بودن یعنی گروگان گرفته شدن به دست گروگانگیرهایی ساکت که حتا نمیتوانیم خواستههایشان را به قوهٔ شهود درک کنیم.
ضمناً مسئله این نیست که «زندگی ارزش زیستن داره یا نه»، مسئله اینه که «زندگی من ارزش زیستن داره یا نه.» آدم بهترین روز زندگیش رو با بدترین روزش قیاس میکنه و میفهمه هیچ فرقی باهم ندارن.
چند ماه قبل آلدو یک کارتتبریک تولد به مادرش داد که رویش نقاشیای کشیده و نوشته بود روزبهروز کمتر دوستت دارم و روز تولد آلدو، لیلا کارتی به او داد که رویش نوشته بود تولدت مبارک، عوضی.
دستکم بوداییها میدونن متولد شدن عجب چیز ضدحالیه. و آینده! میخوام بگم آیا من دلم میخواد تو دنیایی پُر از کهنسالی که تنها بازار روبهرشدش کلیهٔ آدمیزاده، یه کارآفرین باشم؟ دوست دارم عمرم رو بهقدری کش بدم که شاهد درگیریهای بیننسلی و جنگهای بر سر آب اواسط قرن بیست و یکم باشم؟ بههرحال از هر جور عملکرد ادراکی تا سرحد مرگ خسته شده بودم
آلدو فکر کرد: چرا نه؟ پزشک از بدنمان برایمان حرف میزند، هنرمند از روحمان میگوید و مذهب از ترسهایمان سخن میگوید، ولی این ماساژورها، روسپیها، روانشناسها و پیشگوها هستند که در نهاییترین حدود خودشیفتگیمان به ما میپیوندند
استلا گفت «میدونم با تمام وجود به امیدواری و برکتی که ممکنه بچه برامون بیاره اعتقاد داری، ولی اگه هیچ اتفاقی نیفته چی؟ میخوام بگم بله، بچهدار شدن ممکنه به زندگیمون هدف بده، ولی وارد کردن یه بچه به یه زندگی بی هدف برای هدفدار کردنش یهجور منطق عجیبوغریبه که راه به جایی نمیبره، بهنظرت اینطوری نیست؟» آلدو بهعمرش استلا را اینقدر مجنون ندیده بود ولی خبر داشت که سلامت رحمش به واسطهٔ یک سقط کمابیش همراه با پشیمانی لطمه خورده بود، به لطف یکی از آن پیشکسوتهایی که در دوران دبیرستان باهاشان سروسر داشت
ای خدا، چرا نقش من در این دنیا صرفاً دلقک سقوطکرده نیست؟ چرا باید دلقک سقوطکردهای باشم که بقیهٔ دلقکهای سقوطکرده رویش سقوط میکنند؟ به عبارت دیگر چرا روی پیشانیام نوشته هر پیرزنی که در سوپرمارکت لیز میخورد باید بازوی من را بگیرد؟
روی ساختمان روبهرو یک پرچم استرالیا در باد تکان میخورد. پرچم میخواهیم برای چه؟ میدانیم در کدام کشور زندگی میکنیم: اینجا جای مسخرهای است که بیست و خُردهای میلیون آدم لافِ معمولی بودن میزنند.
آلدو، متوجهی که با این وضعیت فقط یه قدم تا کارتنخواب شدن فاصله داری؟ سه عنصر طلاییش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکهٔ حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشم بههم زدن نیستونابود بشی. خب، راستش میخوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچکس زنده نمیماند
مردم به موجودات فضایی، طالعبینی، تناسخ، ارواح، همیوپاتی، همجوشی سرد، کارما و تقدیر باور دارن. اعتقاد دارن نباید کسهایی رو که توی خواب راه میرن بیدار کنی، فکر میکنن هضم آدامس هفت سال طول میکشه، شور و عشق یک دهه دوام میآره! مردم یه مشت خُلوچلن!
استیو تولتز و متن های مفهومی وی
تاریخ دور تسلسل باطل مردمان و تمدنها نیست، سلسلهٔ آزمایشهای کور است. گفت اولین نشانهٔ جنون بیتوجهی است به چراغ عبور عابر ممنوع سر چهارراه. گفت مهمترین تأثیر دنیای دیجیتال بر زندگی ما این است که وقتی میبینیم یکی دارد عکس میگیرد دیگر صبر نمیکنیم عکسش را بگیرد و از جلو دوربینش رد میشویم. «همینطور راهمون رو مثل گاو میکشیم و میریم.
برایش یک آگهیطور تنظیم کردم که او هم قبول کرد روی تمام دیوارها و تیرهای شهر بچسباندش. این بود آگهی: همهفن حریف. از پس انجام هر کاری برمیآیم ــ البته کارهای معقول. نقاشی خانه. شستن پنجره. معلم زبان (فقط انگلیسی). هرس باغچه. تنبیه بچهها. هر چی. ساعتی ۲۵ دلار. آلدو بنجامین. ۴۱۳۷ ۶۲۱ ۰۶۳. کار عار نیست.
ای خدا، چرا نقش من در این دنیا صرفاً دلقک سقوطکرده نیست؟ چرا باید دلقک سقوطکردهای باشم که بقیهٔ دلقکهای سقوطکرده رویش سقوط میکنند؟ به عبارت دیگر چرا روی پیشانیام نوشته هر پیرزنی که در سوپرمارکت لیز میخورد باید بازوی من را بگیرد؟ (آمین)
متأسفانه پزشکان به تازهوالدان نمیگویند که یک مشکل عمومی رو به افزایش پس از تولد این است که درصدی از کودکان در محیط خانهٔ خود بدل به انسانشناس میشوند، انگار نطفهشان برای این بسته شده تا شکستهای وحشتناک پدر و مادری را مشاهده و ضبط کنند که روحشان هم از دعوت چنین مشاهدهگر خونسرد و بیرحمی به زندگیشان خبر ندارد. تنها چیزی که این پدر و مادرهای بدبخت میخواستهاند تولید نسخهای بانمکتر از خودشان بوده؛ در عوض گیرِ یک جاسوس بیاحساس میافتند که در دادن گزارششان به مقام پایینتر لحظهای درنگ نمیکند
هیچوقت تو قدردانی از آدم کم نمیگذاشت. میگفت ممنون آلدو که کریسمس رو به گند کشیدی، مرسی که تولدم رو خراب کردی، تشکر بابت اینکه یه ناهار خوب یکشنبه رو نابود کردی.
آلدو میگوید «تا حالا شده یه زن بهت بگه آه، ای مردک حقیر بدبخت؟» «حالا نه دقیقاً با همین کلمات.» ویلچرش را ۱۸۰ درجه میچرخاند و فریاد میکشد «من این رو به تمام زنها پیشنهاد میدم، به عنوان یک راه برای نابود کردن تماموکمال یه آدم!»
آلدو ته صفحهٔ ۲۱۱، اواسط فصل «رنج و خلاقیت»، زیر یک جمله سهبار خط کشیده و دو طرفش ستاره گذاشته. جملهای کوتاه و ساده است ولی به دلیلی توضیحناپذیر چنان به گریهام میاندازد که سونیا برمیگردد و قوطی نیمهپرش را دستم میدهد. مینوشمش و دوباره جمله را میخوانم: هر روز که زنده بیدار میشوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن.
داشتم فکر میکردم که اقیانوسها رُستنگاه فعالیتهای فرازمینیاند نه آسمانها، آن وقت ما مثل احمقها چشم میدوزیم به آسمان. فکر میکردم: جاودانه کسی است که بدنش دیوانه شده. ولی بیشتر به شب قبل فکر میکردم. نمیفهمیدم چرا با وجود اینکه معمای زنده بودن را تجربه میکردم ازم انتظار میرفت که هشت ساعت یک جا بخوابم ــ سرش داد زدم ما زندهایم! چرا باید بخوابیم؟ میمی با نگاهی آرامم کرد که بهنظرم حرفش این بود که اگر درست شنیدن را یاد بگیرم تمام پاسخها در سکوت شنیده میشوند. و من شنیدم. یعنی واقعاً شنیدم.
«خُب، یه عروسی بودایی! چهقدر مضحک، ناخواسته البته، با توجه به اینکه بودا زن و بچهش رو ول کرد تا کار خودش رو بکنه. به کسی نگید، ولی بهنظرم همه فکر میکنن که مبنای فلسفهٔ بودیسم اینه که نداشتن جاهطلبی یه مسیر میانبُره به وارستگی. اگر طبق آموزههای این دین زندگیْ وجود نداشتنه، پس بچهدار شدنِ دوتا بودایی یهجور ریاکاری وحشتناک و قساوت نالازم نیست؟
میدانم که برای من زیاد از خودگذشتگی کرد ــ واقعاً کرد؟ ایثارش برای خودش نبود؟ برای اینکه بتواند مادر بودن را تجربه کند؟
دوست قدیمی بیچارهام که از سال ۱۹۹۰ میشناختم ــ دورهٔ بارداریای بیستساله. بقیهٔ آدمها برایم بیارزش بودند ولی بیکفایتیهای او را با تمام وجود میشناختم. به هیچ نوع ابداع آبکی نیاز نداشتم؛ به خوانندگانم واقعیترین شخصیتی را که میشناختم ارایه میدادم. زندگیاش هر چیزی بود جز «آنجور که ما الان زندگی میکنیم.» هر کس مثل او زندگی کند زنده نمیماند تا قصهاش را تعریف کند.
متن های زیبا و فلسفی از استیو تولتز
پروردگارا، وقتی سرنوشت مثل یک خواهر کوچولو انگشت خیسش را در گوشم تکانتکان میدهد و ظرف خاکستر مادربزرگ دوستدختری را چپ میکنم و موقع بالا رفتن از داربست پرت میشوم پایین و دوچرخهسوارها میزنند بهم و حیوان خانگی دوستم موقعی که مراقبشم میمیرد، تو کجایی؟ میخواهم بگویم واقعاً برداشتِ غلط نداشتن از واژگون شدن خودبهخودی قفسهٔ فروشگاه کار سختی است!
«قانون شمارهٔ یک. حق نداریم همزمان به ترک هم فکر کنیم. وقتی یکی از اون یکی متنفره، اون یکی این حق رو نداره. قانون شمارهٔ دو. جفتمون اجازه داریم افسرده باشیم، ولی یهروزدرمیون. دوشنبه و چهارشنبه و جمعه مال تو، سهشنبه و پنجشنبه و شنبه مال من.» «یکشنبه چی؟» «یکشنبهها خوشحالیم.» آلدو گفت «قبول.»
عامل اصلی تحلیل رفتنش برداشتن موانعی بود که مثل قارچ سر راه رسیدنش به هدف رشد میکردند، و درست قبل از اینکه برگردد و مجبور شود از روی چالههای تقریباً غیرقابلعبور استفراغ رد شود و برسد به در شیشهای شکستهٔ مجتمع، به من گفت که بیماریاش چیست: مطمئن بود مبتلا به استیصال بالینی است، پدیدهای که بسیاری از انسانها دچارشاند و هنوز هیچیک از شرکتهای دارویی «به فکرش نیفتادهاند.»
قبل از پایان دادن زندگیم دو اتفاق حتماً باید بیفته: یک، نباید بگذارم مادرم بیشتر از خودم زندگی کنه و دو، باید ببینم که استلا و بچهٔ جدیدش سالم و سرحالن. بنابراین باید مرگ لیلا رو میدیدم و استلا هم باید یه بچه به دنیا میآورد.
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادیام را از دست دادم
چیزی که نمیفهمیدم این بود که مردم تفکر نمیکنن، تکرار میکنن. تحلیل نمیکنن، نشخوار میکنن. هضم نمیکنن، کپی میکنن.
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهٔ نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالاً اندازهٔ کسی که دارد غرق میشود نیست
به اندازهٔ کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی، همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن… و موسیقی همچنان ادامه دارد. من یکی از اولین بازندهها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد تا محتاج منابع عمومی روبهکاهش نباشد
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند، تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمارگونهای متوجه خود شوند و در صورتی که بینقص و بیچونوچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است
چرا آرزو داریم کسانی که دوستشان داریم به زندگی بازگردند وقتی میدانیم قبل از مرگ چهقدر عذاب کشیدهاند. اینقدر ازشان متنفریم؟
هیچچیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. بهنظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خستهکننده است. بهت میگویم چه چیزی هیجانانگیز است: شبهای پرشور و خیس عرق. ولی نشستن روی ایوان خانهٔ زنی خواب که رویای تو را نمیبیند دیرگذر است و غمناک.
«احساس میکنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتهم ولی اینقدر جلو رفتهم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم. خواهش میکنم این یادت بمونه مارتین. اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتهٔ هیچوقت برای برگشت دیر نیست. حتا اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از اینکه هیچی به دست نیاری.»
احمقانه است فکر میکنیم خداوند فقط وقتی صدای افکارمان را میشنود که او را به اسم صدا میزنیم و نه وقتی که مشغول افکار پلید روزمرهمان هستیم. مثلاً اینکه امیدوارم همکارم زود بمیرد تا دفترش مال من شود چون از اتاق کار من خیلی بهتر است. معنای ایمان برای ما این است که تا وقتی از خالق دعوت نکنیم به زمزمههای ذهن ما گوش نمیکند.
شاید تو زندگی را بهتنهایی تجربه میکنی، میتوانی هر چهقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیرقابل ارتباط است، تنها میمیری، تجربه مختص خودت است، شاید چندتا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخناپذیر است. اگر مرگ همان تنهایی باشد منتها برای ابد چه؟ تنهایییی بیرحم، ابدی و بیامکان ارتباط. ما نمیدانیم مرگ چیست. شاید همین باشد.
«والدینتون از شما چی میخوان؟» برگشتیم طرفش. «میخوان شما درس بخونین. برای چی؟ اونها برای شما امید و آرزو دارن. چرا؟ برای اینکه شما رو مایملک خودش میدونن! شما و ماشینهاشون، شما و ماشینهای ظرفشوییشون، شما و تلویزیونهاشون. شماها متعلق به اونها هستین. حتا یه نفر از شما چیزی بیشتر از فرصتی برای تحقق آرزوهای برآورده نشدهشون نیست! هاهاها! والدینتون شما رو دوست ندارن! نگذارین با گفتن “دوستت دارم.” قسر در برن! نفرتانگیزه! دروغه! یه توجیه بیارزشه برای سوءاستفاده از شما! دوستت دارم یعنی تو به من مدیونی بدبخت! تو نمایندهٔ معنای زندگی منی چون خودم نتونستم معنایی برای زندگیم پیدا کنم، پس گند نزن!
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟»
بدترین چیزِ آتئیست بودن این است که براساس اعتقاداتِ نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید ــ تمامشان قسر در خواهند رفت. این خیلی ناراحتکننده است؛ هر چه را بکاری درو نمیکنی، هر چه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند.
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند، تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمارگونهای متوجه خود شوند و در صورتی که بینقص و بیچونوچرا نباشی، این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است، بعد از خستگی چشمِ ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی.
تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهاش سر دربیاری. زندگی رو قضاوت نکن، فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزهدار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن، موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند، و از همه مهمتر، همیشه قدر لحظهلحظهٔ این اقامت مضحکت رو تو این جهنم بدون.»
«اون قاتله.» «ولی به کارش باور داره.» «خب؟» «هیچی. اون به یه چیزی باور داره. همین.» «متجاوزها و کودکآزارها هم به یه چیزی باور دارن. هیتلر هم به یه چیزی باور داشت. هربار که هِنری هشتم سر یکی از زنهاش رو قطع میکرد به یه چیزی باور داشت. باور داشتن کاری نداره. همه به یه چیزی باور دارن.» «تو نداری.» «نه، من ندارم.»
هیچچیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. بهنظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خستهکننده است.
بعضی آدمها چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی متنفرند از اینکه سوژهٔ ترحم باشند. بقیه، از جمله خودم، میتوانند حریصانه جذبش کنند، بیشتر به این دلیل که اینقدر به حال خودشان دل سوزاندهاند که بهنظرشان طبیعی میآید بقیه هم بهشان ملحق شوند.
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهٔ نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالاً اندازهٔ کسی که دارد غرق میشود نیست. اینجوری است که نزول میکنیم
پرندگانی را دیدم که فکر میکردند انسان به عنوان یک کلهتوالت چهقدر تکان میخورد…
میل آدمها به بردگی قابل باور نیست. خدایا. بعضی وقتها چنان آزادیشان را پرت میکنند کنار انگار داغ است و دستشان را میسوزاند.
جوانتر از آن بودم که از پیری بمیرم و پیرتر از آنکه جزء آمار مرگومیر نوزادان به حساب بیایم. این وسط گیر کرده بودم، در دورهٔ وحشتناکی از زمان که آدمها چارهای ندارند جز نفس کشیدن.
«خندهداره که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینین ولی برای پدر و مادر شدن، نه. هر هالویی میتونه پدر و مادر بشه، حتا لازم نیست تو یه سمینار یهروزه شرکت کنه. تو سایمون، تو هم اگه بخوای میتونی فردا بابا بشی.» همه خندیدند
«ساده است زندگی مطابق نظر دنیا، ساده است در انزوا زندگی کردن مطابق میل شخصی، ولی مرد بزرگ کسی است که در میانهٔ جمع، قادر است از استقلال و تنهاییاش لذت ببرد.» من قادر نیستم!
«چخوف اعتقاد داشت اگه به آدمها نشون بدی چهجور موجودی هستن بهتر میشن. فکر نکنم حرفش درست باشه. فقط باعث میشه غمگینتر و تنهاتر بشن.»
غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این میمونه که کُت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدمِ آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده.
ممکن است تمام پول دنیا مال تو باشد آقای هابز، ممکن است تمام دنیا و ذراتش را صاحب باشی، ممکن است از ماه و ستارگان سود سهام بگیری ولی من جوانم و تو پیر و من چیزی دارم که تو نداری ــ آینده.
خیلی کم پیش میآید کسی به آدم پیشنهادی عملی و بهدردبخور بدهد. معمولاً میگویند «نگران نباش.» یا «همهچیز درست میشه.» که نهتنها غیرکاربردی بلکه به شکل وحشتناکی زجرآور هستند، جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جملهٔ خودش را به خودش تحویل بدهی.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشم دهبار به خودم میگم “من یه جانور بدون روح فانی هستم با عمری که به شکل شرمآوری کوتاهه.” و بعد میرم بیرون و دنیا تو هر وضعیتی هم که باشه عین خیالم نیست.
«احساس میکنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتهم ولی اینقدر جلو رفتهم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم. خواهش میکنم این یادت بمونه مارتین. اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتهٔ هیچوقت برای برگشت دیر نیست. حتا اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از اینکه هیچی به دست نیاری.» و این یکی: «من تمام این سالها با اینکه پدرت رو دوست نداشتم بهش وفادار موندم. حالا فهمیدهم کار اشتباهی کردهم. اجازه نده اخلاق سد راه زندگیت بشه. تری اون آدمها رو کشت چون دوست داشت. اگه دوست داری خیانت کنی، خیانت کن. اگه دوست داری بکشی، بکش.» و این: «من به خاطر ترس با پدرت ازدواج کردم. به خاطر ترس باهاش موندم. حکمفرمای زندگی من ترس بوده. من زن شجاعی نیستم. خیلی بده آدم برسه به انتهای زندگیش و بفهمه شجاع نیست.»
چهقدر حیف که نمیتونم تصاویر چشم ذهنم رو نشونت بدم. خیلی شفاف و واضحن لامصب. کاش میشد تصاویر چشمهای ذهن همه رو انداخت روی پرده و بلیت فروخت. بهنظرم ارزش واقعی آدم همون مقداریه که از بقیه انتظار داری بابتش پول بدن.»
ببخشید ببخشید ببخشید که چه فرداهای وحشتناکی باهم خواهیم داشت، چه اقبال غیرمنصفانهای باعث شد روح تو به بدن پسر من حلول کند، پسرم پدرت ازکارافتادهٔ تنهای عشق است. به تو یاد خواهم داد چهطور با چشم بسته معنای تمام چهرههای سردرگم را درک کنی
رهایی در این است که شبیه دیوانهها باشی.
اگه به جاودانگی باور داشته باشی میتونی خودت رو خلاص کنی ولی اگه با خودت بگی زندگی یه چشمک کوتاهه بین دو خلأ بیکران که انسان ناعادلانه بهش محکوم شده جرئتش رو پیدا نمیکنی. ببین مارتی، تو نه راه پس داری نه راه پیش. اونقدر امکانات نداری که بتونی درست زندگی کنی، از اونطرف هم نمیتونی به مرگ راضی بشی. حالا میخوای چهکار کنی؟»
هیچچیز مثل سفری نوستالژیک تو را نسبت به گذشته و حال بیگانه نمیکند. همچنین آنچه را در تو بیتغییر مانده میبینی، چیزی که شهامت یا قدرت عوض کردنش را نداشتهای، همچنین تمام ترسهای گذشتهات را، آنهایی که هنوز همراهت هستند. شکستهایت قابل لمس میشوند. وحشتناک است اینکه هر جا راه بروی به خودت تنه بزنی.
وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟»
ما با بیتوجهی خودمان را در افکار منفی غرق میکنیم و نمیدانیم دائم فکر کردن به اینکه «من مفت نمیارزم.» احتمالاً به اندازهٔ کشیدن روزی یک کارتن سیگار بیفیلتر کمل سرطانزاست.
ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتدایی زندگی اون رو توی اعماق ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پرزور تبدیل کرده، کارخانههای گوشتی تولید معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون ــ مثلاً بچههاشون یا آثار هنریشون یا کسبوکارشون یا کشورشون ــ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن.
هر وقت مادرم اینطوری خودش را سبک میکرد نمیدانستم چه باید بگویم. فقط به صورتش که زمانی باغی بود آراسته، لبخند میزدم و با کمی خجالت روی دست استخوانیاش میزدم، چون خجالتآور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرمِ زندگی نکردن است.
اگر یک انسان به چیزی کودکانه بخندد و تنش از لذت گرم شود، چه اهمیتی دارد این لذت حاصل از یک اثر هنری والا باشد یا بازپخش سریال کمدی طلسمشده از تلویزیون؟ چه فرقی میکند؟ آن انسان لحظهٔ درونی فوقالعادهای داشته و از همه مهمتر، مجانی حال کرده.
عادت داشت نوک خودکار را بین لبهایش بگیرد. یک روز جامدادیاش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانییی بود، فقط من و خودکارها. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لبهایم آبی شده. میخواستم بگویم برای اینکه او آبی مینویسد. همیشه آبی.
اگر کودکیام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوتهای بین ثروتمندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و بیمار است که رخنهناپذیر است.
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت
نگرانی پول. استرید هم. میگوید قبلاً هم بیپول بوده، در کشورهایی که اسمشان را هم نشنیدهام، بیپولی هم نه، فقری که تصورش را هم نمیتوانم بکنم، ولی هیچوقت با یک بچه ورشکسته نبوده و نگران است تنبلی ذاتیام گرسنگی مشترکمان را تضمین کند. انتقاد آتش جدیدی است که هرگز خاموش نمیشود. بچه داشتن مصلوب شدن بر صلیب مسئولیت است.
گلها واقعاً دوستداشتنیاند ولی نه آنقدر که بتوانند توجیهی باشند بر حجم خفهکنندهٔ اشعار و نقاشیهایی که با الهام گرفتن ازشان پدید آمدهاند وقتی تقریباً هیچ نقاشی یا شعری دربارهٔ بچههایی که خودشان را از بالای صخره پرت میکنند وجود ندارد.
شمار قولهایی که در لیست مضحکم به خودم دادم به پنجاه رسید و وقتی کاغذ را پاره کردم، فکر کردم بایدها و نبایدهای سال نو اعترافی است حاکی از اینکه میدانیم مقصر بدبختیهایمان خودمان هستیم نه دیگران
در معرض بوگندوترین تعصب روی زمین بود: نفرت از ثروت. دستکم یک نژادپرست، مثلاً کسی که از سیاهان متنفر است، ته دلش آرزو نمیکند سیاه باشد. تعصبش، هر چهقدر هم زشت و احمقانه، دقیق است و صادقانه. نفرت از پولدارها از جانب کسانی که لهله میزنند با آدمهای منفورشان جا عوض کنند حکایت گوشت و گربه است.
صادقانهترین و شفافترین یادداشت خودکشییی که خواندهام مال جورج سندرز، بازیگر انگلیسی، است: مردم عزیز، من شما را ترک میکنم چون حوصلهام سر رفته. احساس میکنم به اندازهٔ کافی زندگی کردهام. من شما را با تمام دلواپسیهایتان در این فاضلاب دلانگیز تنها میگذارم. موفق باشید.
پدرم همیشه مدعی بود مردم اصلاً سفر نمیکنند، بلکه تمام عمرشان به دنبال شواهدی میگردند تا اعتقاداتی را که از ابتدا داشتهاند توجیه کنند. البته که الهامات جدیدی بهشان میشود ولی بعید است این الهاماتِ نو بنیاد اعتقاداتشان را درهم بشکند ــ فقط طبقاتی بر آن اضافه میشود. او اعتقاد داشت که اگر پایه بدون تغییر باقی بماند مهم نیست چه بنایی به آن اضافه کنی، این اسمش سفر نیست. چندلایه کردن است. اعتقاد نداشت کسی از صفر شروع میکند. اغلب میگفت «آدمها دنبال جواب نمیگردند، دنبال حقایقی میگردند که خودشان را اثبات کنند.»